بنفشه
کودکان نوآموزان مربیان پیش دبستانی
نگارش در تاريخ دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 علت ریسه رفتن در کودکان چیست؟

 


علت ريسه رفتن در كودكان چيست؟


علت واقعي آن دقيقا مشخص نشده است ، اما ممكن است به دليل مسائل روحي رواني ويا عادتي باشد. آنچه كه در اين رابطه مهم است عدم وجود ضايعه و اختلال عصبي درمغز است و مي توان آنرا يك مسئله طبيعي تلقي نمود كه دربرخي از كودكان وجود دارد .

 

 

آيا در موقع ريسه رفتن ممكن است قسمتي از بدن كودك دچار لرز و انقباضات مكرر ( همانند تشنج ) شود؟

 

- بله . درحدود يك س


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 مفاهيم نمادها و رنگها در نقاشي كودكان :
چشم، چشم، دو ابرو / نقاشي و شخصيت كودكان:
[تصویر:  naghashiye-kodak...jpg] تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  
نکاتی آموزنده برای والدین عزیز دررابطه بانقاشی کودکان:

روانشناسان به طرق مختلف درباره کودکان تحقيق کرده اند که يکي از مهمترين آنها تجزيه و تحليل نقاشي هاي کودکان است. نقاشي، کودک را در مراحلي که حواث اطراف خود را دسته بندي و عرضه مي کند و روند تکامل يافته اي را از زمان خط خطي کردن ساده تا زماني که خطوط معني دار و مبتني بر قوانين پرسپکتيو و شالوده منطقي را رسم مي کند مي توان چيزي شبيه خواب و رويا معني کرد. نقاشي مانند خواب و رويا به کودک فرصت مي دهد اطلاعات و اعمالي را که از دنياي بيرون کسب مي کند از هم جدا و سپس آنها را دوباره تنظيم کند. 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

سه ماهي 

در آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ،  زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود .

يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند .

 سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند .

ماهي سبز ، كه زرنگ و باهوش بود بدون اينكه وقت را از دست بدهد از راه باريكي كه آبگير را به جوي آبي وصل مي كرد ، فرار كرد .

 

    

 

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت: "واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگیت بد تر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما...


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

یکی بود، یکی نبود.
یه موشی بود و یه مامان موشی.
مامان موشی هر جا می رفت، موشی می گفت: « منم میام. منم میام. »
یک روز موشی و مامان موشی داشتند تند تند می رفتند. رسیدند به چشمه.
موشی گفت: «
خسته شدم. من تشنمه. من تشنمه. »
مامان موشی گفت: « همین جا استراحت کن. از این چشمه، آب بخور تا من برگردم. »
موشی رفت لب چشمه، آب بخورد. یکهو عکس یه ابر گُنده را توی آب دید.
گفت: « تو کی هستی که افتادی تو آب؟ »

 

ابر گُنده کمی وول خورد. بامب کرد و بومب کرد. نور زد توی چشمه و گفت:
« من ابر رعد و برقی ام! »
موشی ترسید. پرید پشت سنگ و قایم شد. یه برگ گرفت روی سرش که پیدا نباشد و گفت: « من کوچولواَم! بامب و بومب می کنی می ترسم! »
ابر گُنده گفت: « آخی! موشی کوچولو. باشه بامب و بومب نمی کنم. »


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ جمعه 16 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

فروشگاه اسباب بازی
فروشگاه اسباب بازی

 

اینجا فروشگاه اسباب بازی بچه هاست:

عروسك مو طلائی: ای كاش من را یك دختر مهربان بخرد و هر روز موهایم را شانه كند و شبها برایم لالائی بخواند.

خرس پشمالو: ای كاش یك بچة شیطان من را بخرد و آنقدر كثیفم كند كه مادرش هر شب من را در ماشین لباسشوئی بیاندازد .

ماشین پلیس سیاه: من دوست دارم یك پسر مرا بخرد و من برایش با صدای بلند آژیر بكشم .

ماشین باری كوچك: من دلم می خواهد مال یك پسر كوچولو باشم كه توی باربرم اسباب بازی بریزد و من را راه ببرد .

تفنگ آب پاشی: من دوست دارم به تمام بچه های جیغ جیغو آب بپاشم .

توپ قلقلی: من دلم می خواهد آنقدر قل بخورم تا به آخر دنیا برسم !

خرگوش گوش دراز: من دوست دارم یک دختر تپلو من را بخرد و با من بازی کند.

ماشین کنترلی: من خیلی دلم میخواهد یک پسر کوچولو من را بخرد و با کنترلم من را به همه جا ببرد.

اینها همة درد و دل های اسباب بازیها نیست فقط یه گوشه از اونه ، مگه نه؟

نگارش در تاريخ جمعه 16 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

ماهی

ماهی

 

یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن.

بالای تپه، خونه حسن بود.

حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار و تابستون سال قبل حسن و گل ها و ماهی ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود.

بعد از چند روز گل ها گفتن: آخه پس چرا حسن نمی یاد تا برامون آواز بخونه. ماهی ها گفتن: چرا نمی یاد بهمون غذا بده و بازی کنه. ماهی ها یه فکر خوب کردن. به پروانه گفتن پرواز کن و از پنجره اتاق برو تو و از حسن خبر بیار، پروانه هم سریع بال زد و رفت. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت و گفت: حسن مریضه، سرما خورده، ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش می داد که بخوره.

بهشم گفت که می تونه تا دو روز دیگه بره بیرون. دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود، حالا قوی و سالم دویید بیرون و به همه گفت سلام. بعد حسن و ماهی ها و گل ها با هم شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوشحالی کردن.

نگارش در تاريخ جمعه 16 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

داستان‌های کوتاه و خنده دار
گوسفند

 

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ جمعه 16 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

لبخند مداد سیاه

مداد رنگی

 

آقای نقاش یک بسته مداد رنگی خرید و روی میزش گذاشت. مداد رنگی ها توی جعبه خوشحال بودند و منتظر بودند تا نقاشی شروع بشه. هر کدومشون به کارهای خودشون افتخار می کردن.

مداد آبی گفت من بلدم دریا رو رنگ کنم. مداد سبز گفت من بلدم چمن ها رو رنگ کنم. مداد زرد گفت من هم خورشید رو رنگ می کنم مداد قهوه ای گفت من هم بلدم ساقه ی درختها و کوهها رو رنگ  بزنم. اما مداد مشکی ساکت بود و هیچی نمی گفت .

مداد آبی با لحن مسخره به مداد سیاه گفت تو چی رنگ می کنی؟

زرد گفت اون هر چی رو رنگ کنه سیاه می شه. بهتره هیچی رو رنگ نکنه

سبز گفت مداد سیاه فقط بلده تاریکی رو رنگ کنه هیچ کس تاریکی رو دوست نداره .

قهوه ای گفت اصلا من نمی فهمم جعبه ی مداد رنگی چه احتیاجی به مداد سیاه داره.

مداد سیاه دلش شکست و فکر کرد یک مداد دست و پا چلفتیه.

طولی نکشید که نقاش به سراغ جعبه ی مداد رنگی اومد و در جعبه رو باز کرد و بدون معطلی مداد سیاه رو برداشت و با مداد سیاه ،چمن و دریا و درخت و کوه و خورشید کشید . بعد مدادهای رنگی رو برداشت و یکی یکی نقاشیهاش رو رنگ کرد . وقتی نقاشی آماده شد، نقاش، مداد رنگی ها رو سر جاشون گذاشت و در جعبه رو بست تا استراحت کنند. همه ی مدادها کارهای مفیدی انجام داده بودند و خسته بودند، اما مداد سیاه از همه خسته تر بود. آخه بیشتر از همه کار کرده بود. مداد سیاه در حالیکه لبخند به لب داشت به خواب رفت.

مدادهای رنگی با خودشون فکر کردن بهتره در اولین فرصت از مداد سیاه معذرت خواهی کنند. اونها فهمیدند همه ی رنگها زیبا هستند و هر کسی با هر رنگی که داره می تونه کارهای مفیدی انجام بده و هیچ کس بی فایده نیست.

 

انسیه نوش آبادی 

بخش کودک و نوجوان تبیا

نگارش در تاريخ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد
 

 

قصه کودکان

 

روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل هاشهرت یافته بود .


چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .


مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .


گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

 

قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ

قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ

ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد
پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند .


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 روزی پسری در باغ مشغول بازی و شادی بود. او به دنبال پروانه ها می دوید و سعی می کرد آن ها را بگیرد. او به گل های زیبا و رنگارنگ نگاه می کرد و لذت می برد.

پسر کوچولو قورباغه ای را دید که به این طرف و آن طرف می پرد. او به دنبالش دوید و قورباغه به داخل حوض پرید.

گاوی مشغول چریدن در باغ بود و مگسی مدام دور و بر او وزوز می کرد. گاو با دمش مگس را زد و او را از خود دور کرد.

پسرک از زیبایی طبیعت به وجد آمد و با خودش گفت: طبیعت واقعاً بی نظیر است و زیبایی اش همه را جذب خودش می کند.

ناگهان پسرک سنجابی را دید و به دنبالش دوید تا به گلی زیبا رسید. او خواست گل زیبا را بچیند که تیغ گل در دستش فرو رفت. پسرک جیغ می کشید و گریه می کرد و به سمت خانه می دوید.

مادرش تا او را دید پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می کنی؟ پسرک گفت: وقتی می خواستم گل بچینم تیغش در دستم رفت و حالا انگشتم خیلی درد می کند و می سوزد.

مادرش گفت: عزیزم تو کار اشتباهی انجام دادی. نباید گل ها را بکنی، فقط باید از زیبایی آن ها لذت ببری. بعلاوه تو نباید به طبیعت آسیب برسانی، بلکه باید در نگهداری و محافظت از آن تلاش کنی.

پسرک گفت: قول می دهم از این به بعد به نصیحت شما گوش کنم.

 

ترجمه:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد